آمدن لانا

لانا، دختر نه ساله، با یک کوله پشتی رنگارنگ و لبخندی بزرگ به فرودگاه مهرآباد رسید. او خیلی هیجان زده بود چون قرار بود تعطیلات تابستانی را با دخترخاله اش، اِوانجلین، در شهر زیبا و تاریخی اِروان بگذراند. او در راهرو قدم می زد و در حالی که مادرش او را دنبال می کرد، به تابلوی پروازها نگاه می کرد. مادرش دستش را گرفت و گفت: "لانا، یادت نرود توی هواپیما آرام باشی. وسایلت را هم خوب نگه دار. وقتی رسیدی به اِوانجلین تلفن کن." لانا سر تکان داد و با خوشحالی گفت: "چشم مامان جون!" او به ساعتش نگاه کرد. "هنوز یک ساعت دیگر مانده است! چه کار کنم؟" مادرش خندید و گفت: "می توانی یک کتاب بخوانی یا با من بازی کنی." لانا کتاب داستان ماجراجویی مورد علاقه اش را از کوله پشتی اش بیرون آورد. او عاشق خواندن داستان های قهرمانانه و هیجان انگیز بود. صدای اعلام پرواز تهران-اِروان در سالن طنین انداز شد. لانا از شدت خوشحالی پرید و گفت: "مامان، مامان! الآن نوبت ماست!" او به سرعت به سمت گیت پرواز دوید و مادرش با خنده دنبالش رفت. لانا با دست تکان دادن و لبخندی بزرگ از مادرش خداحافظی کرد و وارد هواپیما شد. هواپیما از زمین بلند شد و لانا به پنجره چسبید و شهر تهران را تماشا کرد که کوچک و کوچکتر می شد. ابرها مثل پنبه های سفید در آسمان شناور بودند. او تصور کرد که دارد سوار بر یک ابر به سمت اِروان پرواز می کند. او کتابش را باز کرد و شروع به خواندن کرد، اما ذهنش بیشتر درگیر دیدن اِوانجلین و ماجراهای جدید بود. او با خودش فکر کرد که چه بازی هایی با هم خواهند کرد و چه جاهایی را با هم خواهند دید. او رویاهای رنگارنگی در سر داشت.

استقبال گرم اِوانجلین

در فرودگاه زوارتنوتس اِروان، اِوانجلین هفت ساله با یک دسته گل بزرگ منتظر لانا بود. صورت کوچکش از خوشحالی برق می زد و چشمان آبی اش به دنبال لانا می گشتند. وقتی بالاخره لانا را دید، فریادی از سر شوق کشید و به سمتش دوید. "لانا! لانا! تو اینجایی!" اِوانجلین لانا را محکم بغل کرد و گل ها را به او داد. بوی خوش گل ها در هوا پخش شد. لانا هم اِوانجلین را در آغوش گرفت و گفت: "اِوانجلین! خیلی دلم برات تنگ شده بود!" مادر اِوانجلین، خانم آرپی، به لانا لبخند زد و گفت: "خوش آمدی عزیزم! خیلی خوشحالم که اینجایی. بیا برویم خانه. پدرت منتظر است." آنها چمدان لانا را برداشتند و به سمت ماشین رفتند. در راه، اِوانجلین دست لانا را گرفت و شروع به صحبت کردن کرد. "لانا، می دونی؟ من برات کلی برنامه های جالب دارم! می خوایم بریم پارک، موزه، و حتی یک سفر کوتاه به دریاچه سوان!" لانا از شنیدن این حرف ها بیشتر هیجان زده شد. او می دانست که این تعطیلات یکی از بهترین تعطیلاتش خواهد بود. صدای خنده هایشان در فضای ماشین پیچید.خانم آرپی در حین رانندگی گفت: "لانا، امیدوارم که از اقامتت در اِروان لذت ببری. ما تمام تلاشمان را می کنیم که بهت خوش بگذرد." لانا با قدردانی پاسخ داد: "خیلی ممنونم خانم آرپی! من مطمئنم که خیلی بهم خوش می گذره!" اتومبیل در خیابان‌های اِروان به سمت خانه‌شان می‌رفت. ساختمان‌های قدیمی با معماری خاص و درختان سرسبز در دو طرف خیابان دیده می‌شدند. لانا با دقت به مناظر اطراف نگاه می‌کرد و تلاش می‌کرد تا تمام جزئیات را در ذهنش ثبت کند.

کشف باغ گیاه شناسی

یک روز آفتابی، اِوانجلین و لانا با هم به باغ گیاه شناسی اِروان رفتند. این باغ پر بود از درختان بلند، گل های رنگارنگ، و گیاهان عجیب و غریب. اِوانجلین که عاشق طبیعت بود، با هیجان لانا را به این طرف و آن طرف می کشید و اسم گیاه ها را به او می گفت. "لانا، این درخت رو نگاه کن! اسمش سرو نقره ایه. می گن اگه یه آرزو بهش بگی، برآورده می شه." لانا با تعجب به درخت نگاه کرد و گفت: "واقعا؟ پس من باید یه آرزو کنم." اِوانجلین خندید و گفت: "البته که باید آرزو کنی!" لانا چشمانش را بست و آرزو کرد که همیشه با اِوانجلین دوست باشد و هیچ وقت از هم جدا نشوند. بعد چشمانش را باز کرد و به اِوانجلین لبخند زد. آنها در باغ قدم زدند و از دیدن گل های رز زیبا، لاله های رنگارنگ و گیاه های دارویی لذت بردند. اِوانجلین به لانا نشان داد که چطور می توان از برگ درختان صدا درآورد. لانا هم تلاش کرد، اما موفق نشد. خنده هایشان در باغ پیچید.ناگهان، لانا یک پروانه زیبا را دید که روی یک گل نشسته بود. پروانه بال هایش را باز و بسته می کرد و رنگ هایش زیر نور خورشید می درخشید. لانا آهسته به پروانه نزدیک شد و سعی کرد آن را بگیرد، اما پروانه پرواز کرد و رفت. لانا ناراحت شد، اما اِوانجلین به او گفت: "نگران نباش لانا! پروانه ها آزادند. ما نمی تونیم اونها رو توی قفس نگه داریم." آنها به راهشان ادامه دادند و به یک حوضچه کوچک رسیدند که پر از ماهی های رنگارنگ بود. ماهی ها در آب شنا می کردند و نور خورشید روی پولک هایشان می درخشید. لانا و اِوانجلین کنار حوضچه نشستند و به ماهی ها خیره شدند. اِوانجلین گفت: "لانا، می دونی ماهی ها چقدر خوشبختن؟ اونها همیشه توی آب هستن و هیچ وقت تشنه نمی شن!"

ماجراجویی در دریاچه سوان

در یکی از روزهای تعطیلات، خانم آرپی پیشنهاد داد که به دریاچه سوان بروند. لانا و اِوانجلین از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند. دریاچه سوان بزرگترین دریاچه در ارمنستان است و به خاطر آب آبی و طبیعت زیبایش معروف است. صبح زود، آنها سوار ماشین شدند و به سمت دریاچه حرکت کردند. در طول راه، از مناظر کوهستانی و روستاهای زیبا عبور کردند. لانا و اِوانجلین از پنجره به بیرون نگاه می کردند و با هم آواز می خواندند. وقتی به دریاچه رسیدند، از دیدن آب آبی و آسمان صاف شگفت زده شدند. هوا خنک و تازه بود و بوی کاج در فضا پیچیده بود. آنها یک قایق کرایه کردند و به وسط دریاچه رفتند. آب دریاچه آرام بود و قایق به آرامی روی آب حرکت می کرد. لانا و اِوانجلین از دیدن ماهی های کوچک که در آب شنا می کردند، لذت بردند. اِوانجلین به لانا گفت: "لانا، می دونی این دریاچه خیلی عمیقه؟ می گن که توی این دریاچه یه شهر قدیمی غرق شده!" لانا با تعجب پرسید: "واقعا؟ چه جالب!" اِوانجلین ادامه داد: "آره، می گن که اگه خوب گوش کنی، می تونی صدای زنگ کلیسای اون شهر رو بشنوی!"لانا گوش هایش را تیز کرد و سعی کرد صدای زنگ کلیسا را بشنود، اما چیزی نشنید. او خندید و گفت: "من فقط صدای موج های دریاچه رو می شنوم!" آنها در قایق نشستند و از منظره زیبای دریاچه لذت بردند. اِوانجلین یک ساندویچ از سبد پیک نیک بیرون آورد و به لانا داد. آنها ساندویچ ها را خوردند و با هم صحبت کردند. بعد از قایق سواری، آنها در کنار ساحل قدم زدند و سنگ های زیبا را جمع کردند. لانا یک سنگ صاف و صیقلی پیدا کرد و آن را به اِوانجلین داد: "این سنگ رو نگه دار. این یادگاری از سفر ما به دریاچه سوان است!" آنها تا غروب آفتاب در کنار دریاچه ماندند و بعد به خانه برگشتند.

بازدید از ماتناداران

اِوانجلین می خواست به لانا یکی از مهمترین مکان های فرهنگی اِروان را نشان دهد: ماتناداران، موزه نسخ خطی باستانی. این موزه گنجینه ای از هزاران کتاب و دست نوشته ارزشمند است که قدمت آنها به قرن ها پیش باز می گردد. وقتی وارد موزه شدند، لانا از دیدن کتاب‌های قدیمی که در ویترین‌ها قرار داشتند، شگفت‌زده شد. اِوانجلین به او توضیح داد که این کتاب ها داستان های زیادی را در خود جای داده اند و هر کدام به نوعی بخشی از تاریخ ارمنستان هستند. آنها با هم در راهروهای موزه قدم زدند و به کتاب های مختلف نگاه کردند. اِوانجلین به لانا نشان داد که چطور نویسندگان قدیمی با دست خط زیبا و هنرمندانه، کتاب ها را می نوشتند و با تصاویر رنگارنگ تزئین می کردند. لانا با دقت به تصاویر نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد داستان پشت هر تصویر را حدس بزند. اِوانجلین یک کتاب بزرگ را به لانا نشان داد که درباره افسانه های قدیمی ارمنی بود. او یک داستان از این کتاب برای لانا خواند. لانا خیلی از این داستان خوشش آمد و از اِوانجلین خواست که بقیه داستان ها را هم برایش بخواند.بعد از بازدید از موزه، آنها به یک کافه رفتند و بستنی خوردند. لانا از اِوانجلین پرسید: "اِوانجلین، تو دوست داری وقتی بزرگ شدی چه کاره بشی؟" اِوانجلین فکر کرد و گفت: "من دلم می خواد یه نویسنده بشم و داستان هایی بنویسم که مردم رو خوشحال کنه و بهشون امید بده!" لانا لبخند زد و گفت: "چه فکر خوبی! من مطمئنم که تو یه نویسنده عالی می شی!" اِوانجلین هم از لانا پرسید که دوست دارد چه کاره بشود. لانا گفت که هنوز تصمیم نگرفته، اما دوست دارد کاری انجام دهد که به مردم کمک کند و دنیا را جای بهتری بکند. آنها با هم قول دادند که همیشه به رویاهایشان پایبند بمانند و برای رسیدن به آرزوهایشان تلاش کنند. بعد از خوردن بستنی، آنها به خانه برگشتند.

مهمانی خداحافظی

روز آخر تعطیلات لانا فرا رسید. او دلش برای اِوانجلین خیلی تنگ شده بود و نمی خواست از او جدا شود. خانم آرپی و آقای آرام، پدر اِوانجلین، یک مهمانی خداحافظی کوچک برای لانا ترتیب دادند. آنها یک میز بزرگ در حیاط خانه چیدند و آن را با غذاهای خوشمزه و رنگارنگ پر کردند. دوستان اِوانجلین هم به مهمانی آمدند و با لانا آشنا شدند. همه با هم بازی کردند، خندیدند و آهنگ خواندند. اِوانجلین یک هدیه ویژه برای لانا داشت: یک دفترچه خاطرات با جلد چرمی و یک قلم پر. "لانا، این دفترچه رو نگه دار و تمام خاطرات خوبمون رو توش بنویس. اینطوری هیچ وقت همدیگه رو فراموش نمی کنیم!" لانا هدیه را گرفت و اِوانجلین را محکم بغل کرد. اشک در چشمانش جمع شده بود.بعد از مهمانی، لانا چمدانش را بست و آماده رفتن شد. خانم آرپی لانا را به فرودگاه رساند. در فرودگاه، لانا و اِوانجلین برای آخرین بار همدیگر را در آغوش گرفتند. اِوانجلین به لانا گفت: "لانا، من هیچ وقت تو رو فراموش نمی کنم! تو بهترین دخترخاله دنیایی!" لانا هم گفت: "من هم تو رو فراموش نمی کنم اِوانجلین! تو بهترین دوست منی!" لانا با چشمانی اشکبار از اِوانجلین خداحافظی کرد و به سمت گیت پرواز رفت. وقتی سوار هواپیما شد، به پنجره چسبید و تا زمانی که اِوانجلین را می دید، برایش دست تکان داد. اِروان به تدریج دور و دورتر شد و لانا می دانست که این سفر را هیچ وقت فراموش نخواهد کرد. او دفترچه خاطرات را از کیفش بیرون آورد و شروع به نوشتن اولین خاطره اش از این سفر کرد: "اولین روزی که اِوانجلین را در فرودگاه دیدم..."

Thanks for reading!

لانا برای گذراندن تعطیلات تابستانی به اِروان می رود تا با دخترخاله اش، اِوانجلین، ماجراجویی کند. این دو دختر در باغ گیاه‌شناسی، دریاچه سوان، و ماتناداران خاطرات فراموش‌نشدنی‌ای می‌سازند. لانا و اِوانجلین با کشف طبیعت، تاریخ و فرهنگ ارمنستان، دوستان صمیمی می شوند. در نهایت، با یک جشن خداحافظی، لانا به خانه بازمی گردد و قول می دهد که این دوستی را برای همیشه حفظ کند.

Read more Stories