رسیدن به ایروان: استقبال گرم

لانا، دختر نه ساله، با کوله پشتی رنگی و پر از شوق و ذوق از هواپیما پیاده شد. او برای تعطیلات تابستانی به ایروان، پایتخت ارمنستان، آمده بود تا وقت خود را با دختردایی‌اش، اونجلین، که هفت سال داشت، بگذراند. هوا گرم و آفتابی بود و بوی گل‌های خوشبو در فضا پیچیده بود. اونجلین با یک دسته گل آفتابگردان بزرگ در فرودگاه منتظر لانا بود. وقتی لانا را دید، با صدای بلند اسمش را صدا زد و به طرفش دوید. او با یک بغل محکم از لانا استقبال کرد و گفت: «لانا، خیلی خوش اومدی! من کلی برنامه برای این تعطیلات داریم. می‌خوایم با هم به کوهستان آراگاتس بریم، در دریاچه سوان قایق سواری کنیم و کلی خوراکی‌های خوشمزه ارمنی بخوریم. حتماً کلی خوش می‌گذره!» لانا هم خیلی خوشحال بود و نمی‌توانست برای شروع ماجراجویی‌هایشان صبر کند. مادر اونجلین هم به استقبال لانا آمد و با مهربانی به او خوش‌آمد گفت. آن‌ها سوار ماشین شدند و به سمت خانه‌ اونجلین حرکت کردند. در طول راه، اونجلین با هیجان در مورد جاهای دیدنی ایروان و برنامه‌هایی که برای لانا تدارک دیده بود، صحبت می‌کرد. لانا با دقت به حرف‌هایش گوش می‌داد و سعی می‌کرد تمام اطلاعات را در ذهنش نگه دارد. او می‌دانست که این تعطیلات، یکی از بهترین تعطیلات زندگی‌اش خواهد بود.

بازار ورنیساج: گنجینه‌های پنهان

روز بعد، اونجلین و لانا تصمیم گرفتند به بازار ورنیساج بروند، یک بازار بزرگ هنری و صنایع دستی در فضای باز. اونجلین به لانا گفت: «اینجا می‌تونی هر چیزی که فکرشو بکنی پیدا کنی. از فرش‌های دستبافت گرفته تا جواهرات قدیمی و نقاشی‌های زیبا.» لانا با چشمانی کنجکاو به اطراف نگاه می‌کرد. غرفه‌های رنگارنگ پر از اشیاء گوناگون بودند. اونجلین دست لانا را گرفت و او را به سمت یک غرفه که پر از عروسک‌های دست‌ساز بود، برد. یک پیرمرد مهربان پشت غرفه نشسته بود و با لبخند به آن‌ها نگاه می‌کرد. اونجلین گفت: «سلام آقا جان، این دختردایی منه که از ایران اومده. می‌خواستم براش یه یادگاری از ارمنستان بخریم.» پیرمرد با خوشرویی جواب داد: «سلام دخترم، خوش اومدید. عروسک‌های من همشون دست‌ساز هستن و هر کدوم یه داستان دارن.» لانا یک عروسک کوچک انتخاب کرد که لباس محلی ارمنی پوشیده بود و موهای بافته شده داشت. پیرمرد گفت: «این عروسک اسمش آرزو هست. اون نماد امید و خوشبختیه. امیدوارم همیشه با خودت داشته باشی.» لانا از پیرمرد تشکر کرد و عروسک را با دقت در کوله‌پشتی‌اش گذاشت. بعد از خرید عروسک، آن‌ها به دنبال چیزهای دیگری در بازار گشتند و لانا یک دستبند نقره‌ای با سنگ فیروزه و اونجلین یک گردنبند چوبی با طرح انار خریدند. آن‌ها از گشت و گذار در بازار ورنیساج خیلی لذت بردند و با خودشان کلی یادگاری از ارمنستان به خانه بردند.

دریاچه سوان: راز نهفته

یک روز آفتابی، اونجلین و لانا تصمیم گرفتند به دریاچه سوان، بزرگترین دریاچه در ارمنستان، بروند. اونجلین به لانا گفت: «دریاچه سوان خیلی زیباست. آبش مثل شیشه صافه و کلی ماهی رنگارنگ توش داره.» وقتی به دریاچه رسیدند، لانا از زیبایی آن شگفت‌زده شد. آب دریاچه به رنگ آبی کبود بود و کوه‌های اطراف در آن منعکس می‌شدند. اونجلین پیشنهاد داد که قایق سواری کنند. آن‌ها یک قایق کرایه‌ای گرفتند و به وسط دریاچه رفتند. در بین راه، اونجلین یک داستان قدیمی در مورد دریاچه سوان برای لانا تعریف کرد. او گفت: «می‌گن که در قدیم، یه شاهزاده خانم زیبا در قصری زیر دریاچه زندگی می‌کرده. اگر کسی بتونه راز اون شاهزاده خانم رو پیدا کنه، به ثروت زیادی می‌رسه.» لانا که خیلی کنجکاو شده بود، گفت: «یعنی ممکنه هنوز هم اون قصر زیر دریاچه باشه؟» اونجلین شانه‌اش را بالا انداخت و گفت: «شاید. کی می‌دونه؟» آن‌ها به قایق سواری ادامه دادند تا اینکه به یک جزیره کوچک رسیدند که یک کلیسای قدیمی روی آن قرار داشت. اونجلین گفت: «اینجا صومعه سواناوانک هست. این کلیسا در قرن نهم ساخته شده و یکی از مهم‌ترین بناهای تاریخی ارمنستانه.» آن‌ها از قایق پیاده شدند و به سمت کلیسا رفتند. داخل کلیسا خیلی تاریک و خنک بود. لانا و اونجلین چند لحظه در سکوت به نقاشی‌های دیواری قدیمی نگاه کردند. ناگهان، لانا یک راهروی پنهان در پشت یکی از دیوارها پیدا کرد. او با هیجان به اونجلین گفت: «اونجلین، ببین! فکر کنم یه راهروی مخفی پیدا کردم!»

راهروی مخفی: سرنخ‌هایی به سوی گذشته

لانا و اونجلین با احتیاط وارد راهروی مخفی شدند. هوا تاریک و نمناک بود و بوی خاک و سنگ قدیمی به مشام می‌رسید. آن‌ها یک مشعل کوچک با خود داشتند که نور کمی را در راهرو پخش می‌کرد. راهرو باریک و پرپیچ و خم بود و آن‌ها مجبور بودند با احتیاط قدم بردارند. در طول راه، آن‌ها با چند علامت عجیب و غریب روی دیوارها روبرو شدند. اونجلین گفت: «فکر کنم این‌ها نوشته‌هایی از قدیم هستند. شاید بتونیم با کمک اون‌ها بفهمیم که این راهرو به کجا می‌رسه.» لانا با دقت به نوشته‌ها نگاه کرد. او متوجه شد که بعضی از آن‌ها شبیه تصاویر حیوانات هستند. او گفت: «اینا شبیه یه جور پازل هستن. باید سعی کنیم بفهمیم این تصاویر چه معنی دارن.» آن‌ها به دنبال سرنخ‌های بیشتری در راهرو گشتند. بعد از مدتی، آن‌ها به یک اتاق کوچک رسیدند که یک صندوق چوبی قدیمی در وسط آن قرار داشت. صندوق قفل بود، ولی لانا و اونجلین ناامید نشدند. اونجلین از کوله پشتی‌اش یک سنجاق سر بیرون آورد و سعی کرد قفل صندوق را باز کند. بعد از چند دقیقه تلاش، قفل صندوق باز شد. آن‌ها با هیجان در صندوق را باز کردند و داخل آن را نگاه کردند. داخل صندوق، یک نامه قدیمی، یک نقشه و یک کلید کوچک وجود داشت. اونجلین نامه را برداشت و شروع به خواندن آن کرد. نامه به خطی قدیمی نوشته شده بود و در مورد یک گنج پنهان در زیر دریاچه سوان صحبت می‌کرد. نقشه، محل دقیق گنج را نشان می‌داد و کلید، درِ ورودی گنج را باز می‌کرد. لانا و اونجلین با هیجان به همدیگر نگاه کردند. آن‌ها فهمیده بودند که یک ماجراجویی بزرگ در انتظارشان است.

نقشه گنج: جستجو در اعماق دریاچه

لانا و اونجلین از کلیسا خارج شدند و دوباره سوار قایق شدند. آن‌ها با دقت به نقشه نگاه کردند و سعی کردند محل دقیق گنج را پیدا کنند. نقشه نشان می‌داد که گنج در زیر یک صخره بزرگ در وسط دریاچه پنهان شده است. اونجلین قایق را به سمت صخره هدایت کرد. وقتی به صخره رسیدند، لانا و اونجلین با لباس شنا به داخل آب پریدند. آب سرد بود، ولی آن‌ها اهمیت ندادند. آن‌ها شنا کردند تا به زیر صخره رسیدند. لانا با دقت به اطراف نگاه کرد. او یک شکاف کوچک در صخره پیدا کرد و گفت: «اونجلین، فکر کنم اینجا همون جاییه که دنبالش می‌گردیم.» آن‌ها به داخل شکاف رفتند. شکاف تاریک و باریک بود و آن‌ها مجبور بودند با احتیاط حرکت کنند. بعد از چند دقیقه، آن‌ها به یک غار کوچک رسیدند. داخل غار، یک صندوق فلزی بزرگ وجود داشت. صندوق زنگ‌زده بود، ولی هنوز سالم به نظر می‌رسید. لانا کلید را از کوله پشتی‌اش بیرون آورد و سعی کرد قفل صندوق را باز کند. کلید به سختی داخل قفل می‌رفت، ولی لانا با تمام توانش فشار داد. ناگهان، صدای تیکی شنیده شد و قفل صندوق باز شد. لانا و اونجلین با هیجان در صندوق را باز کردند و داخل آن را نگاه کردند. صندوق پر از سکه‌های طلا، جواهرات و اشیاء قیمتی بود. آن‌ها نمی‌توانستند باور کنند که واقعاً گنجی را پیدا کرده‌اند.

بازگشت به خانه: یک درس ارزشمند

لانا و اونجلین صندوق گنج را به قایق آوردند و به سمت ساحل حرکت کردند. وقتی به خانه رسیدند، گنج را به مادر اونجلین نشان دادند. مادر اونجلین از دیدن گنج شگفت‌زده شد. او گفت: «دخترها، این خیلی عالیه که شما تونستید این گنج رو پیدا کنید. اما مهم‌تر از گنج، تجربه‌ای هست که شما به دست آوردید. شما با همدیگه کار کردید، مشکلات رو حل کردید و چیزهای جدیدی یاد گرفتید. این‌ها ارزشمندترین چیزهایی هستند که می‌تونید با خودتون داشته باشید.» لانا و اونجلین با حرف‌های مادر اونجلین موافق بودند. آن‌ها فهمیده بودند که ماجراجویی و دوست داشتن همدیگر از هر گنجی ارزشمندتر است. آن‌ها تصمیم گرفتند که گنج را به موزه ایروان اهدا کنند تا همه مردم بتوانند از آن لذت ببرند. در روز آخر تعطیلات، لانا و اونجلین دوباره به بازار ورنیساج رفتند. لانا پیرمرد مهربانی را که عروسک آرزو را از او خریده بود، پیدا کرد. او به پیرمرد گفت: «آقا جان، ما ازتون ممنونیم که عروسک آرزو رو بهمون دادید. این عروسک برامون خیلی خوش شانسی آورد.» پیرمرد لبخندی زد و گفت: «دخترم، خوش شانسی واقعی اینه که شما با همدیگه دوست باشید و از ماجراجویی‌های زندگیتون لذت ببرید.» لانا به اونجلین نگاه کرد و لبخندی زد. او می‌دانست که این سفر به ارمنستان، یکی از بهترین خاطرات زندگی‌اش خواهد بود.

Thanks for reading!

لانا، دختر نه ساله، برای تعطیلات تابستانی به ارمنستان سفر می‌کند تا با دختردایی‌اش، اونجلین، وقت بگذراند. آن‌ها در بازار ورنیساج ماجراجویی می‌کنند، به دریاچه سوان می‌روند و در آنجا یک راز قدیمی را کشف می‌کنند. لانا و اونجلین با کمک همدیگر و با استفاده از هوش و ذکاوت خود، گنج پنهان را پیدا می‌کنند. در پایان، آن‌ها یاد می‌گیرند که ماجراجویی، دوستی و داشتن تجربه از هر گنجی ارزشمندتر است.

Read more Stories