نازنین، دختر نه سالهای با موهای مشکی و چشمانی کنجکاو، با هیجان به بیرون از پنجره ماشین نگاه میکرد. روسری رنگی مادرش، مریم، در باد تکان میخورد و لبخند بابک، پدر ورزشکارش، خیال او را از سفری پرماجرا آسوده میکرد. سفر به کیش برای تعطیلات تابستان، رویایی بود که بالاخره به حقیقت میپیوست. نازنین بیصبرانه منتظر دیدن دریا، شنا کردن با دلفینها و ساختن قصر شنی بزرگ بود. او به یاد نقاشیهایی که از دلفینها کشیده بود افتاد و با خود عهد کرد که این بار، یک دلفین واقعی را از نزدیک ببیند و با او دوست شود. صدای امواج دریا در گوشش میپیچید و قلبش تندتر میزد. او میدانست که این سفر، پر از ماجراهای جدید و هیجانانگیز خواهد بود. کنار پدر و مادرش، هیچ چیز غیرممکن نبود. شوق تماشای غروب خورشید در کنار دریا، او را بیشتر از قبل به این سفر امیدوار میکرد. پس از چند ساعت رانندگی طولانی و خسته کننده، آنها به بندر رسیدند. پدر ماشین را پارک کرد و بعد از پیاده شدن از ماشین به سمت کشتی بزرگ مسافربری رفتند. او همیشه با آرامش خاصی کارهایش را انجام می داد. مادر مشغول بررسی بلیط ها و پاسپورت ها شد. نازنین با هیجان می دوید و همه جا را نگاه میکرد. او خیلی زود با یک بچه هم سن خودش آشنا شد و با هم شروع به بازی کردند. کشتی بزرگی که قرار بود آنها را به کیش ببرد، величественно در اسکله منتظر بود.
روز بعد، نازنین، بابک و مریم به ساحل رفتند. آفتاب با حرارت میتابید و آب دریا به رنگ فیروزهای میدرخشید. نازنین با شور و شوق شروع به جمعآوری سطلها و بیلچههایش کرد. او میخواست قصر شنی رویاییاش را بسازد. بابک به او کمک کرد تا ماسهها را خیس کند و مریم، با حوصله، طراحی قصر را با نازنین هماهنگ میکرد. قصر شنی، با برجها و دیوارهای بلندش، کمکم شکل میگرفت. نازنین تصمیم گرفت تا برای قصرش یک پرچم هم درست کند. او یک تکه پارچه رنگی پیدا کرد و با کمک مادرش، یک پرچم کوچک با تصویر یک دلفین روی آن کشید. همه چیز عالی پیش میرفت تا اینکه، موج بزرگی ناگهان از راه رسید و بخشی از قصر را خراب کرد. نازنین ناراحت شد، اما بابک به او یادآوری کرد که این فقط یک چالش کوچک است و میتوانند دوباره آن را بسازند. مریم به او گفت که همه چیز با تمرین درست می شود. با کمک هم، آنها دوباره شروع به کار کردند و قصر را از نو ساختند. نازنین یاد گرفت که ناامید نشود و در مواجهه با مشکلات، دوباره تلاش کند. او فهمید که همکاری با خانوادهاش، میتواند هر مشکلی را حل کند. این تجربه، او را قویتر و مصممتر کرد. آنها تصمیم گرفتند دورتادور قلعه کانالی ایجاد کنند تا آب به راحتی وارد قلعه نشود و آن را خراب نکند. نازنین شنیده هایش از پدر و مادر را به کار می بست تا راه حل های بهتری پیدا کند.
در همان حال که نازنین مشغول تزیین قصر شنیاش بود، صدفهای زیبا و درخشانی را پیدا کرد. او متوجه شد که این صدفها با بقیه صدفها فرق دارند. آنها در نور خورشید برق میزدند و رنگهای عجیبی داشتند. نازنین کنجکاو شد و از پدرش پرسید که این صدفها از کجا آمدهاند. بابک گفت که این صدفها، صدفهای مرواریدی هستند و در اعماق دریا پیدا میشوند. نازنین تصمیم گرفت تا راز این صدفها را کشف کند. او از مادرش خواست تا برایش یک عینک و لوله تنفسی بخرد. مریم با خوشحالی قبول کرد و آنها به یک فروشگاه غواصی رفتند. نازنین با ذوق و شوق عینک و لوله را امتحان کرد و آمادهی ماجراجویی شد. اما وقتی بابک به او گفت که غواصی در اعماق دریا خطرناک است، نازنین کمی ترسید. مریم به او اطمینان داد که آنها فقط در قسمتهای کمعمق شنا خواهند کرد و مراقب او خواهند بود. با این حال، نازنین احساس میکرد که یک نیروی مرموزی او را به سمت اعماق دریا میکشاند. او حس میکرد که این صدفها، کلیدی برای حل یک راز بزرگ هستند. بعد از اینکه به او اطمینان داده شد که هیچ خطری او را تهدید نخواهد کرد به دنبال صدف های بیشتر رفت. اما این بار صدف ها او را به مناطق دورتر می کشاندند . جایی که او می توانست صدای دلفین ها را بشنود.
نازنین، با عینک و لوله تنفسی، به آرامی وارد آب شد. آب خنک و زلال بود و او میتوانست ماهیهای رنگارنگ را ببیند. او به دنبال صدفهای درخشان میگشت، اما ناگهان متوجه شد که یک دلفین کوچک در تور ماهیگیری گیر افتاده است. دلفین تقلا میکرد و ناله میکرد. نازنین نمیدانست چه کار کند. او ترسیده بود، اما نمیتوانست دلفین را در این وضعیت رها کند. او به یاد حرفهای پدرش افتاد که همیشه میگفت باید به حیوانات کمک کرد. نازنین نفس عمیقی کشید و به سمت دلفین شنا کرد. او با دقت تور را باز کرد و دلفین را آزاد کرد. دلفین، با خوشحالی، دور نازنین چرخید و سپس به سمت دریا شنا کرد. نازنین احساس غرور و شادی کرد. او یک قهرمان شده بود. او به ساحل برگشت و ماجرا را برای پدر و مادرش تعریف کرد. آنها به نازنین افتخار کردند و او را تشویق کردند. مریم به او گفت که این کار او، یک کار بزرگ و شجاعانه بود. بابک هم به او گفت که او یک ناجی واقعی است. نازنین فهمید که کمک به دیگران، بهترین حس دنیاست. از این پس، او تصمیم گرفت که همیشه به حیوانات کمک کند و از آنها مراقبت کند. این تجربه، او را مهربانتر و دلسوزتر کرد. حالا دیگر او فقط به دنبال صدف های زیبا نبود. او به دنبال نجات زندگی ها در اطرافش بود.
روز بعد، نازنین دوباره به ساحل رفت. او امیدوار بود که دلفین را دوباره ببیند. او در آب شنا کرد و به اطراف نگاه کرد. ناگهان، یک دلفین به سمت او آمد. دلفین همان دلفینی بود که نازنین نجات داده بود. دلفین دور نازنین چرخید و با او بازی کرد. نازنین خیلی خوشحال بود. او با دلفین دوست شده بود. او به دلفین اسم گذاشت: "دریابانو". دریابانو، هر روز به دیدن نازنین میآمد. آنها با هم شنا میکردند، بازی میکردند و رازهای دریا را کشف میکردند. نازنین یاد گرفت که دلفینها موجودات بسیار باهوشی هستند و احساسات دارند. او فهمید که باید از دریا و موجودات دریایی محافظت کرد. دریابانو، نازنین را به یک غار زیرآبی برد. در این غار، صدفهای درخشان زیادی وجود داشت. دریابانو به نازنین نشان داد که این صدفها، هدیهای از طرف دریا هستند. نازنین از دریابانو تشکر کرد و چند صدف را برداشت. او میخواست این صدفها را به یادگاری نگه دارد.او می دانست که همیشه به یاد دریابانو و ماجراهایی که با او داشت خواهد بود. آن ها ساعت ها با هم شنا می کردند بدون اینکه خسته شوند. مریم و بابک هم از دیدن این صحنه خوشحال بودند.آن ها می دیدند که چطور نازنین و دریابانو به دوستان صمیمی تبدیل شدند.
روز آخر سفر، نازنین با ناراحتی با دریابانو خداحافظی کرد. او به دریابانو قول داد که دوباره به کیش برمیگردد و با او دیدار میکند. دریابانو، با یک حرکت زیبا، به نازنین یک صدف بزرگ و درخشان هدیه داد. نازنین، صدف را با دقت در کولهپشتیاش گذاشت. او میدانست که این صدف، یادگاری ارزشمند از سفرش به کیش است. او به پدر و مادرش گفت : من هیچوقت دریابانو و ماجراهایی که با او داشتم را فراموش نخواهم کرد. مریم و بابک با لبخند به نازنین نگاه کردند. آن ها می دانستند که این سفر، تاثیر مثبتی بر روی نازنین داشته است. نازنین یاد گرفته بود که چگونه با شجاعت با مشکلات روبرو شود، چگونه به دیگران کمک کند و چگونه از طبیعت مراقبت کند. او یک دختر قوی تر، مهربان تر و دلسوزتر شده بود. نازنین، در راه بازگشت به خانه، به صدف درخشانش نگاه کرد. او میدانست که راز دلفین، راز دوستی، شجاعت و مهربانی است. او تصمیم گرفت که همیشه این راز را در قلبش نگه دارد و به آن عمل کند. به خانه که رسیدند، او با خوشحالی خاطراتش را برای بقیه تعریف کرد. عکس هایی که با دریابانو گرفته بود را به آن ها نشان داد و از ماجراجویی هایش گفت. حتی قصر شنی ای که درست کرده بود را با جزئیات تعریف کرد.
نازنین، دختر نه ساله، برای تعطیلات به جزیره کیش سفر میکند و در آنجا با دلفینی دوست میشود و راز صدفهای درخشان را کشف میکند. او در این سفر، شجاعت، مهربانی و اهمیت دوستی را یاد میگیرد. با کمک خانواده و دوستانش میآموزد چگونه با چالشها روبرو شود و از طبیعت مراقبت کند. نازنین نه تنها به یک ناجی برای دلفینها تبدیل میشود، بلکه در قلب خود، راز ارزشمندی از دوستی و همبستگی را کشف میکند که تا همیشه با او خواهد ماند. این سفر پر از درسهای ارزشمند و خاطرات فراموشنشدنی است.